صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

صدرا همه زندگی من

نیم سالگی پسرم

یه شعر قشنگ به مناسبت نیم ساله شدنت عزیزم تقدیم به تو با تمام وجودم و تمام عشقم         ببین طلوع چشمات، به دنیا چه قشنگه نگاه شیطون تو صمیمی و یه رنگه روز تولد توست، همه میگن مبارک منم میگم عزیزم، تولدت مبارک تولدت مبارک روز به این قشنگی، هرگز کسی ندیده صدای ساز و آواز، به آسمون رسیده امروز فقط روز توست، می خوام دنیا بدونه برای اسم زیبات، می خونم عاشقونه تو آمدی به دنیا، تو قلب من نشستی خوش آمدی عزیزم، که عشق من تو هستی منم تا دنیا دنیاست، قدر تو رو می دونم امروز تولّد توست، از ته دل می خونم تولدت مبارک، مبارک و مبارک تولدت مبارک، مبارک و مبارک تولدت مبارک، مبارک و مبارک   تــــــــــ...
12 مرداد 1390

شوک سه ماهه

سلام نی نی گلم : شاید بعد از این همه وقت این اولین باریه که تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم .تاالان که همیشه خجالت می کشیدم باهات حرف بزنم.اما چون الان رفته رفته میبینم داری شیرین میشی با خودم گفتم حیفه این لحظه های شیرین بگذره و خاطراتش نمونه.امروز که دارم می نویسم تو تقریباً 3ماهو یکی و دوهفتته.نمیدونم از روزی بنویسم که فهمیدم وارد زندگیم شدی یا نه؟اون روز خونه مامان بزرگت بودم.پری من یک روز عقب افتاده بود که خاله جونت پیشنهاد داد برم یک چک بی بی بگیرم.با اینکه مطمئن بودم اما نمی دونم چرا امتحان کردم و وقتی دوخط روی چک بی بی ظاهر شد شوکه شدم اما بازم باور نکردم.دیروقت بود.باباجونتو بیدار کردم و موضوع رو بهش گفتم.چشماش برق زد معلوم بود که خوشها...
17 تير 1390

عکسهای 5 ماهگی

عزیزکم از اونجا که یه ماه بزرگتر شدی کارای بزرگتری هم یاد گرفتی.ازجمله: غلت زدن به طور کامل اونم دقیقه ای یه بار آوردن پاهابه سمت بالا و خوردن شصت خوردن هر چیزی که دم دستت برسه چشیدن طعم های جدید غذاهاو میوه ها مثل موز و هندوانه سوار روروئک شدن نشستن خیلی کوتاه اینم عکسای ماه پنجم                 ...
11 تير 1390

بازم تولد

مامان 29 ساله شد!!!!!!!صدرا 5 ماهه هرسال 10 تیر برام مثل یه زنگ هشدار بود.صدای یه زنگ خیلی بلند که بهم میگفت آهای ی ی حواست هست یه سال پیرتر شدی.؟هر سال این زنگ نواخته میشد اما مامان خیلی بهش توجهی نمیکرد.اما امسال زنگه خیلی خیلی بلندتر بود .امسال واقعا احساس کردم دیگه بزرگ شدم چون دیگه یه مادرم.امسال مسئولیت بزرگ کردن یه نی نی رو دوشمه.امسال تجربه هایی رو به دست میارم که هیچ سالی به دست نمیاوردم.امسال با احساساتی روبرو میشم که هیچ سالی نمیشدم.اصلا امسال همه چیزش فرق میکنه با سالهای قبل. آره گلم 29 سال از عمر مامان گذشت و قشنگترین اتفاق این 29 سال تولد تو بود.فردای تولد مامان پسرم وارد ماه ششم شد.پسر قشنگم ،تو هم یه ماه بزرگتر شدی و به تجر...
10 تير 1390

من چهار ماهه شدم

١٩/٣/٩٠ : روزهای سخت اما قشنگ و شیرین                 سلام پسر عزیزم.سلام به تو که واسه منوبابا شدی مثل اکسیژن.اگه نباشی ما هم نیستیم دیگه. این روزا واسه مامان روزای سختیه.کار بیرون و نگهداری از شما و مسئولیت خونه روی هم برای مامان بی تجربت یه کمی دشواره.  تقریبا دوماهی هست که باهم روز در میون  می ریم سرکار.اونم چه کاری !!! از چهار ساعتی که اونجاییم دوساعتش من درگیر شمام.واقعاً خیلی سخته.بعض روزا اینقدر گریه میکنی که مجبور میشم از خیر همون دوساعتم بگذرمو کارو تعطیل کنم.بازهم جای شکرش باقی که  صاحب کار مامان چیزی نمی گه و مامانو اخراج نمی کنه....
19 خرداد 1390

چه زود گذشت!!!

سلام عزیز مامان.سلام هستی من.دیگه بدون تو نمی تونم به زندگیم ادامه بدم.اگه یه لحظه نبینمت دیونه می شم.مرده خنده ها و شیرین کاریاتم.5 روز دیگه وارد چهار ماهگی می شی عزیزم.سه ماه گذشت چه زود گذشت.روزای شیرینی رو با هم گذروندیم.امیدوارم همون قدر که به من و باباجون خوش گذشته به تو هم گذشته باشه. 19روزگی پسرم با هم رفتیم سرکار مامان.هر چند مامان تو مرخصی زایمان به سر می بره اما به خاطری که از قبل از روز زایمان سر کار نرفته بودم کارام خیلی به هم ریخته بود و بدبختانه کسی نبود کارای مامانو انجام بده پس با هم رفتیم سرکار.شما رو توی کریر گذاشتمو روی صندلی جلوی ماشین به داشبورد گیر دادمو با کمربند بستمش.قربونت بشم که مامان و اذیت نکردی و خوابیدی ت...
6 خرداد 1390

منم یه مامانم

3/3/90                                       میم مثل مادر          همیشه ازفیلم میم مثل مادر خیلی خوشم میومد خیلی فیلم بااحساسی بود اما امسال با تمام وجود حس اون فیلمو تجربه کردم.حس قشنگ مادری.امسال روزمادر واسم یه جور دیگه بود.صبح از خواب که پا شدم گرفتمت تو بغلم، فشارت دادمو گفتم روزم مبارکککککککک.نمیدونی چه ذوقی می کردم به خاطر اینکه منم یه مامانم.یه ماچ آبدار کردمت و خدا رو شکر کردم که منو قابل دونست برای مادر شدن.برای...
3 خرداد 1390

خاطره روز زایمان

سلام پسر قشنگم.سلام به روی ماهت.بالاخره من و تو بهم رسیدیم و من اون صورت قشنگتو دیدم.آره پسرم تو به دنیا اومدی .واقعاً زبونم بند اومده.نمی دونم از کجا برات بنویسم.بذاراز همون صبح روز یازدهم بنویسم.صبح نماز که بیدار شدم دیگه نخوابیدم.هرچندکه تو طول شبم نخوابیده بودم .نمازمو خوندمو و سعی کردم کارامو بکنم. تقریباً ساعتهای 7 بود که باباجونو بیدار کردم.واقعاً دلم می خواست بدونم چه احساسی داره از اینکه به زودی پدر می شه.اما من متوجه احساساتش نمی شدم.فقط منو دلداری میداد تا نترسم.کم کم حاضر شدیم و من دوربین فیلم برداری رو آوردم تا برای آخرین بار با شما ازتو دلم خداحافظی کنم.خلاصه که باباجون یه کمی فیلم گرفت و منو از زیر قرآن رد کرد و راهی شدیم.اول...
11 ارديبهشت 1390

روز قشنگ دیدار

10/11/89  سلام پسرگلم. این دفعه شبت به خیر.امشب با همه شبای دیگه فرق می کنه.واقعاً نمی دونم اسمشو چی بذارم.کمتر از 10 ساعت دیگه میای پیشم.واقعاً فردا روز وصله یا روز جدایی؟نمی دونم چه احساسی داری اما من دلم می خواد گریه کنم.دلم نمیخواد ازت جدا شم.دلم می خواست تا آخر عمرم طعم این لحظه های قشنگ رو بچشم.شاید باورت نشه پسرم اما الان اشکام دارن میان.خودمم نمیدونم چرا؟میدونم فردا میای پیشم.پس چرا اینقدر بی قرارم؟فردا صبح قراره بریم بیمارستان.الان که دارم می نویسم ساعت 12 شب 10/11/89 باباجونت خوابه.منم باید برم حمام اما ترجیح می دم صبح زود برم.نی نی قشنگم فردا می بینمت.امشب آخرین تکوناتو تو ذهنم ثبت می کنم. دلم براشون خیلی تنگ می شه.ف...
10 بهمن 1389