صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

صدرا همه زندگی من

سرگذشت یک ساله صدرا

1390/11/12 11:39
نویسنده : مامان آتی
1,233 بازدید
اشتراک گذاری

سال قبل این روزها منتظر موجود نازنینی بودم که در بطنم پرورش پیدا کرده بود.به تکان های این موجود کوچک عادت کرده بودم.شده بود همه کس و همه چیزم.چقدر انتظار سخت است!! برای دیدنش له له میزدم و روزی که چشمان سیاهش را به چشمانم دوخت دیگر روی زمین نبودم.

پارسال برایم یاد آور زیباترین و شیرین ترین خاطره هاست و امسال برایم یادآور زیباترین تجربه ها.میخواهم این یکسال رو مرور کنم.میخواهم روزی را به یاد بیاورم که برای دیدارش خودم را به تیغ جراحی سپردم.زمانی که به هوش آمده بودم سراغ او را میگرفتمو زمانی که دیدمش تمام دردهایم را فراموش کردم.انگار نه انگار که یک عمل سخت را پشت سر گذاشته ام.هر زمان که فیلم اولین دیدارمان را می بینم امکان ندارد اشکم سرازیر نشود.چقدر خوشحالم از اینکه اگرچه بیهوش بودم و نتوانستم لحظه ورود نازنینم را ببیننم اما با دیدن این فیلم که از قبل از بیهوشی گرفته شده، همه چیز را دیدم و حتی ورود عزیزم را به این دنیا.

میخواهم دوهفته ای را یاد آور شوم که به خانه مادربزرگ کوچ کردیم.چقدر شرمنده مادرم بودم چرا که دیگر یک مادر بودم.حال میفهمیدم برای بزرگ کردن بچه هایش آن هم پشت سرهم و بدون امکانات امروزی چقدر سختی کشیده است.

اولین روزهای زایمان اگرچه به خاطر وجود نازنینم زیبا و شیرین اما همراه با درد و بیخوابی به دلیل دردهای بعد زایمان بود.یادم نمیرود که مجبور بودم برای بلند شدن از جایم دستهایم را دور گردن مادرم حلقه کنم تا کمی از سوزش بخیه هایم موقع بلند شدن کم شود.

بعد از استراحت دو هفته ای و زمانی که احساس کردم دیگر قادر به انجام کارهایم هستم  راهی خانه شدیم.یادم می آید که هوا خیلی سرد بود و از ترس سرماخوردنت مجبور شدیم با دوعدد از مبل های خانه برایت تختی کنار بخاری درست کنیم. آن روزها برایم جور دیگری سپری میشد. حال و هوایش با تمام روزهای عمرم فرق میکرد. زمانی که مشغول کارهای خانه میشدم، ناگهان که از حال و هوای کار کردن در می آمدم متوجه موجود کوچکی میشدم که درون مبل ها در حال دست و پا زدن بود و زمانی که یادم می آمد آن موجود متعلق به من است خدا را شکر میکردم.همه چیز به اندازه 20 روز بر وفق مراد گذشت تا اینکه با پدرت تصمیم گرفتیم کاری را که بالاخره باید انجام دهیم زودتر انجام دهیم!!.برای عمل ختنه با خاله ات راهی بیمارستان شدیم و پدرت هم از مسیر خانه به ملحق شد.شب سختی بود اما با کمک خاله مهربانت همه چیز به خوبی پیش رفت.آن شب را نیز در خانه مادربزرگت مهمان شدیم تا حالت کمی بهتر شود.این روزها را به این دلیل یادآور میشوم چرا که دقیقا دوشب بعد از این عمل همه چیز وارونه گشت.صدرا دیگر مثل معمول آرام و ساکت نبود.هر شب و هر شب راس ساعت 11 شب گریه و جیغ زدن های متوالی صدرا شروع میشد  و تا 5 صبح ادامه داشت. این برنامه تا 4 ماهگی صدرا ادامه داشت.هرگز از یاد نمیبرم شبی را که پدرت هنگام تاب دادنت خوابش برده بود و خدا رحم کرده بود که پتو از دستش در نرفته بود و نیز هرگز از یاد نمیبرم شبی را که بعد از مدتها بدون جیغ و گریه به خواب رفتی.سه ماه با تمام سختی هایش گذشت.اوضاع در ماه چهارم از زندگی صدرا کمی بهتر شد با این تفاوت که فقط شیفتش را عوض کرده بود. تمام روز را در حال گریه و نق زدن سپری میکرد و شب را میخوابید.ماه چهارم برایم یادآور تلخ ترین و غم انگیزترین خاطره عمرم بود.با جرات میگویم با این اتفاق کمرم خم شد. زمانی که صدرا دیگر سینه مادر را نگرفت.حتی با یادآوری آن لحظات مو بر تنم راست میشود.چراکه در آن ماه به اندازه عمر 27 ساله ام عذاب کشیدم.نمیدانم چرا فکر میکنم نتوانستم وظیفه مادری را در حق فرزندم درست ادا کنم.در سه ماهه اول زندگی صدرا به دلیل گریه های طولانی مدتش با خودم فکر کردم شاید این بچه گرسنه میماند و این همه گریه زاری راه می اندازد.با راهنمای بزرگترها برای صدرا شیرخشک گرفتیم و مدتی اورا با شیشه هم تغذیه میکردم.

میخواهم اعتراف کنم بزرگترین اشتباه زندگیم را انجام دادم. روزهاییکه به صدرا به محل کارم می رفتم و صدرا در آنجا جیغ و داد راه می انداخت یا روزهایی که به دلیل حضور کس دیگری در دفتر کارم نمیتوانستم به او شیر بدهم باز هم مجبور بودم اورا باشیشه تغذیه کنم و این شد که صدرا دیگر شیر مرا نخواست.خدا خودش میداند که همین الان با یاد آوری آن روزها چقدر قلبم فشرده میشود. چقدر حسرت میخورم وقتی کودکی را در آغوش مادرش در حال شیرخوردن می دیدم.احساس میکنم لیاقت این امر را نداشتم.نازنینم از تو معذرت میخواهم. به دلیل تمام ندانم کاری ها و بی تجربه گری ها مادرت را ببخش.نمیدانم چه سری است که وقتی چیزی را با تمام دل و جانت میخواهی به آن چیز نمیرسی و من شیر دادن و زل زدن به چشمان فرزندم را با تمام دل و جان میخواستم.این را در خاطره روزهای بارداریم نیز نوشته ام.نمیخواهم موضوعی را که اینقدر برایم سخت و عذاب آور است کش بدهم.اما فقط تنها یک چیز کمی آرامم میکند و آن این بود که من تمام سعی و تلاش خودم را انجام دادم اگرچه شکست خوردم! راهی نبود که امتحان نکرده باشم بلکه صدرا دلش به حال نزار مادرش بسوزد اما نشد که نشد. اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود و من باید به آن عادت میکردم .

در این ماه (ماه چهارم)دست و پا شکسته به همراه نازنین کوچکم راهی محل کارمیشدم.

اوایل همه چیز خوب پیش میرفت و صدرا تمام روز را خواب بود یا گاهی بیدار میشد شیری می خورد و میخوابید. اما کم کم روند تغییر پیدا کرد. دیگر به کارهایم نمی رسیدم و تا سرم را میچرخاندم ظهر شده بود در حالی که هیچ کاری انجام نداده بودم. رییسم بعضی روزها حالش خوب بود و کاری به کارمان نداشت اما بعضی اوقات هم کارها ازما میخواست که خوب من مسلما وقت نمیکردم انجامشان دهم.سرانجام بزرگتری تصمیم زندگم را گرفتم. در این تصمیم دلایل دیگری هم دخالت داشتند. به هم ریختن برنامه حسابداری به دلیل پاک کردن ویندوز!! تلاش بی نتیجه برای بازگرداندن اطلاعات، حقوق پایین، نرسیدن به امور خانه و در راس همه اینها صدرا قرار داشت و این تصمیم چیزی نبود جز ماندن در خانه و رسیدگی به امور خانه!کاری که شش سال تمام انجام نداده بودم!!بعد از عملی کردن این تصمیم اوضاع کمی بهتر شد.مخصوصا اینکه صدرا داشت کم کم کارهای جدید یاد میگرفت غلت میزد و میخزید یعنی در 6 ماهگی. دیگر خیلی از من توقع نداشت که 24 ساعته کنارش باشم و برایش شکلک در بیاورم .بیشتر سرش با کنجکاوی کردن دور خانه گرم میشد. از تمام این مشکلات که بگذریم صدرا یک خوبی داشت و آن هم این بود که داخل ماشین آرام و ساکت بود و همینطور به صدای آهنگ گوش میداد خوابش میبرد و این برای من حسن بزرگی بود.

شروع غذای کمکی صدرا کمی زودتر از حد معمول بود یعنی در 5 ماهگی  و دلیل آن هم نخوردن شیر مادر بود. از حریره بادام شروع شد و هر ماه ماده غذایی جدیدی به آن اضافه میشد تا الان که دیگر از غذای خودمان استفاده میکند.

دندان های صدرا اگرچه کمی دیر اما بالاخره روی ماهشان را نشان ما دادن. اولین دندان صدرا در 11 ماهگی در فک پایین ظاهر شد و سه دندان دیگر به صورت یکجا و باهم در 12 ماهگی در فک بالا!!

 

دیگر فکر میکنم به تمام چیزهایی که دلم میخواست توضیح دهم اشاره کردم. تنها یک چیز میماند آن هم مریضی های پی در پی پسرک بود که اصلا دوست ندارم حتی به آن فکر کنم.

دیروز روز تولد پسرک بود. از دوهفته پیش درگیر کارهای تولدش بودم.باورم نمیشود آن جوجه ای که درون مبل ها میخواباندیم حالا از همان مبل ها بالا میرود رویش می ایستد و راه میرود.شبها موقع خواب حسابی شیطان میشود و دوست دارد تمام طول تشک را غلت بزند ، از روی ما رد شود، دماغ و موهایمان را بکشد و در آخر از فرط خستگی جایی که اصلا انتظارش را نداریم به خواب رود.

به این جای کار که رسیدم دیگرزبانم بند آمده ،دیگر نمیدانم چه بگویم.پسرکم یک ساله شده.فقط این را میگویم( پسرکم :اگر صد سال دیگر هم بگذرد امروز برایم زیباترین روز دنیا خواهد بود.یازدهم بهمن ماه شیرین ترین و ناب ترین لحظه عمرم را کنار تو تجربه کردم) تــــولــــــــــــــــــــــــــــــــدت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم
11 بهمن 90 23:40
وای خیلی قشنگ بود.بی نهایت لذت بردم.اونقد که نتونی حتی تصور کنی آتی.یه جورایی بهت حسودیم شد
سمیه
12 بهمن 90 1:21
ای جان چه قشنگ نوشتی اتی جون...واقعا سالی که گذشت واسه هممون خاطره انگیز بود... خسته نباشی...خدا قوت....
سمیه
12 بهمن 90 1:23
ای جان...چه قشنگ نوشتی اتی جون..واقعا سالی که گذشت واسه هممون خاطره انگیز بود... خسته نباشی ...خداقوت...
محبوبه
12 بهمن 90 2:23
صدرای نازنیم تولد 1 سالگیت مبارک عزیزم اتی جون حسابی زحمت کشیدی و واسه تولد پسرک سنگ تموم گذاشتی خدا قوت خدا کنه همیشه خنده رو لبهاتون باشه
شیما
17 بهمن 90 23:29
اخی!خیلی قشنگو عاشقانه بود عزیزم.خیلی