صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

صدرا همه زندگی من

اتفاقات جدید

1391/12/17 21:39
نویسنده : مامان آتی
788 بازدید
اشتراک گذاری

آمدم بعد از تاخیری زیاد با بهانه های همیشگی.آمدم تا کمی بگویم و بروم.نمیدانم تا کی میتوانم این وبلاگ را زنده نگه دارم .عزیز دلم خودت خوب می دانی کمی برایم سخت است.اصلا ولش کن دیگر نمی خواهم از حرفهای تکراری همیشگی بزنم. اینکه وقت نمی کنم و کار بیرون مادرت را از همه چیز انداخته است. اما این را می دانم این اوضاع خیلی پایدار نخواهد بود چراکه مادرت باز تصمیمات جدید گرفته است. انشالاه روزهای خیلی خوبی را در کنار هم خواهیم بود.

عزیزم آمدم تا از دوسالگی ات بگویم. از شیرین زبانی هایت ؛ از کارهای عجیب و غریبتٰ ، از روز قشنگ تولدت.

دیگر می توانم بگویم 70 درصد کلمه ها رو با چنان شیرینی ادا می کنی که دلم ضعف می رود. از جمله های نفی لذت می بری و کلاً دوست داری همیشه مخالف باشی. صدرا بریم خونه مامانی؟ نهههههه صدرا غذا میخوای؟ نهههههه صدرا اسباب بازی هارو جمع کن! نهههههه!!

شعر می خوانی .نصفش را آهنگ میزنی.اصلا نمیتوانم حسم را توصیف کنم زمانی را که جمله ای را برای اولین بار به زبان می آوری! نمی دانم تعجب کنم یا ذوق . آنوقت تورا در بغل میگیرم آنقدر فشارت می دهم که متاسفانه گریه ات در می آید.کاش میدانستی چه لذتی میبرم.

یکی از مشکلاتمان موقعی است که قرار از خانه بیرون بریم. آن خانه فرقی نمی کند خانه چه کسی باشد!!! مثلاً ظهر شده و باید مادرت به سرکارش برسد. آن وقت از صدرا میخواهم لباسهایش را بپوشد. در همینجا گریه های صدرا بلند می شود. اینقدر به او وعده وعید میدهم اما زیر بار نمی رود تا جایی که به زور و اجبار و گریه لباسهایش را تنش میکنم. حال که شب شده و مادر از سرکار برگشته و به دنبال صدرا آمده باز هم همین برنامه تکرار میشود و او حاضر نیست از خانه مادربزرگ به خانه برگردد.

با ناراحتی باید بگویم هنوز نتوانستم پستانک کوچکت را از تو دور کنم.فکر میکنم صدرا از بیشترین چیزی که لذت می برد خوردن آن پستانک و حتی شیشه در هنگام خواب است در حالیکه پتویش حتماً باید رویش باشد. نمیدانم در این مورد باید چگونه عمل کنم طوری که ناراحتت نکنم. راستش دلم نمیخواهد چیزی را که این قدر میدانم دوست داری ازتو بگیرم.اما گویی چاره ای نیست. این کار باید بشود. آرزویم این بود به جای آن شیشه و پستانک مسخره تو را از شیرخودم بگیرم .اگر آن جور بود دلم نمیسوخت.

عاشق ماشینهای سنگین و کامیون ها و جرثقیل هاست پسرک. نمیدانی چه لذتی می برد زمانی که لودری را می بیند که درحال خاک برداری است. چند روزی بود که روبروی خانه در حال خاک برداری بودند. ساعت 7 صبح که لودر روشن میشد چشمهای صدرا باز میشد. وقتی راه می رفت تلو تلو می خورد. به روی صندلی می رفت که جلوی پنجره برایش گذاشته بودم. ساعتی جلوی پنجره به تماشای لودر می نشست و بعد که خسته می شد دوباره به رختخواب برمیگشت و تا ظهر می خوابید.به خاطر عشق فراوانش پدر عزیز، صدرا رابه آرزویش رساند و یک روز او را باخود به اتاقک آن لودر برد و با راننده مشغول خاک برداری شدند. چقدر کیف می دهد وقتی فکر میکنی یکی از آرزوهای عزیز دلت را برآورده کردی.فرقی نمیکند آن آرزو چقدر کوچک یا بزرگ باشد. با لبخندهایش وجودت از خوشحالی لبریز می شود. هنوز هم یکی از محبوبترین اسباب بازی هایش همان لودر و کامیون است.

چندروزی است که مادربزرگ مهربان استارت از پوشک گرفتن صدرا را زده است و من هم دنباله اش را گرفته ام. خوشبختانه صدرا خیلی باهوش از این حرفها بود که بخواهم برای این مسئله ترسی داشته باشم.هم اکنون که سه روز از این مسئله می گذرد او به راحتی به دستشویی می رود.

راستش خودم در حد زیادی مدیون مادربزرگ و عمه هایت می دانم. هیچ وقت نتوانستم خوبی هایشان را جبران کنم.

روزی که تصمیم به گرفتن جشنی برای تولد پسرم شدم زمان خیلی زیادی به روز تولد نداشتم. اصلاً نمیدانستم میتوانم از پس این جشن برآیم یا نه. اما با وجود عمه های عزیزت به تمام کارهایم رسیدم و این جشن به خوبی و خوشی برگذار شد. جشن امسال را برخلاف پارسال درخانه خودمان برپا کردیم. 30 نفر مهمان دعوت کرده بودم بدون آنکه بدانم چگونه باید آنها را در این خانه نقلی جا دهم. اما به خدا توکل کردیم و مهمانی به خوبی برگذار شد. عکسهای تولد پسرک را در پست بعدی خواهم گذاشت.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)