صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

صدرا همه زندگی من

خاطرات زیبای اولین بارداری

1390/5/14 2:27
نویسنده : مامان آتی
1,507 بازدید
اشتراک گذاری

 

  هفته پانزدهم:

سلام نی نی جونم الانکه دارم اینارو واست می نویسم بیشتر از5 ماه به اومدنت مونده و طاقت ندارم و دوست دارم زودی بیای.هنوزم نمیدونم دخملی یا پسر !!! شاید ماه دیگه که بریم دکتر بفهمم.وای که چه قدر باحاله.این روزا ماه مبارک رمضانه و من به خاطر توی بلا روزه نمی گیرم.صبح میام شرکت فرش و ظهر میرم دفتر وکالت و شب قبل افطار می رم خونه.فعلاً که همه چی خوبه .دعا کن تا آخرش خوب باشه.می دونی از همین روزای اول که بچه خوبی بودی چون اصلاً تو سه ماه اول ویار نداشتم یعنی حال مــامــانو بد نمی کردی .من خوب خوب بودم و همه از خوب بودن من تعجب می کردن.اما خدا منو دوست داشت و می دونست اگه حالم بد باشه نمی تونم دیگه سر کار برم و همه چی خراب می شد. این روزا منو باباجونت در مورد تو زیاد حرف می زنیم و حرف زدن واسه جفتمون شیرینه.بعضی وقتا در مورد اسمت و بعضی وقتا در مورد قیافت. بعضی وقتا باباجون دستشو می ذاره رو شکم من باهات حرف می زنه.جفتمون مشتاقانه منتظر اومدنت هستیم. یه برنامه واسه موبایلم از اینترنت گرفتم که وضعیت منو تو رو هفته به هفته می گه .من هرهفته اونو واسه باباجونت می خونم و کلی باهم ذوق می زنیم.مثلاً واسه هفته 15 که الان من توشم نوشته که تو 80 گرم وزنته و 10 سانتی متر قدته.نوشته که تو دست و پاهاتو تکون می دی و می تونی نور رو باچشات احساس کنی الهی من فدای اون چشمای نازت بشم.واسه منم نوشته که باهات حرف بزنم و یا واست کتاب بخونم اما منو ببخش می دونی که وقت ندارم عزیزم.ندیده دوست دارم عزیزم.بازم برات می نویسم فعلاً باید برم. راستی نی نی جونم چند روز پیش تولد باباجون بود.کلی سه نفری باهم عکس گرفتیم .توی یکیشون تو خیلی خوشگل افتادی!!!!!

 

  هفته شانزدهم:

 سلام نی نی جونم.خوبی نی نی ؟مامانت که خوبه .خوبه وخوشهال!! چون یک هفته دیگه گذشت و تو بزرگتر شدی .الان ما توی هفته شونزدهم هستیم .نی نی جونم نمی دونی چقدر دوست دارم هفته ها و ماه ها زود و زود بگذرن و تو بیای.ماه مبارک رمضان که تموم شه باید بریم دکتر. اونوقت می تونم سونوگرافی کنم آخه من باید بدونم نی نی گلم دختره یا پسر!!! برای اون لحظه دارم میمیرم.دعا کن زودی بگذره.راستی چند روز پیش کل مانتوهایی که داشتم که تقریبا تعدادشون به شش هفتا می رسید جمع کردم تا امتحانشون کنم و ببینم کدومشون برام اندازه تره که همونو بپوشم. اما چشمت روز بد نبینه که بهترین مانتوهایی که خریده بودم حتی دکمه هاشون به هم نمی رسیدند.می بینی با مـامـان چه کار کردی.من که هرچند وقت یکبار هوس عوض کردن مانتو به ســـرم می زد حالا باید تا به دنیا اومدن تو صبر کنم.دیروز نی نی یادم شده بود تو توی دل مامانی .پریدم روی یک میز.دلم تیر کشید.ترسیدم فکر کردم کاریت شد. هنوزم یه کمی دلم درد می کنه. یه کمی هم سرما خوردم .باید بیشتر مواظب باشم .آخه چه کار کنم؟ تو که نمی دونی چه مامانی داشتی!! ار درو دیوار بالا می رفته حالا باید مواظب همه چی باشه.تو هم مواظب خودت باش. میدونی امروز به باباجون می گفتم این نی نی حوصلش تو دل من سر نمیره. حتماً واسه خودش آهنگ می خونه یا شایدم با دل و روده من بازی میکنه.کلی خندیدیم.تصور اینکه تو پاهاتو انداختی روی همو دستت و زدی زیر سرت و داری آهنگ می خونی واقعاً خنده داره.اصلاً تصور اینکه یه نفر دیگه توی دل منه از همه خنده دارتره. نمیدونی وقتی یادم میفته تو توی دل منی چقدر می خندم. دلم می خواد نی نی تو هم مثل مامان و بابا خنده رو باشی. اخمو و عبوس نباشی. من که همیشه نیشم بازه. توهم خوش اخلاق باش وبی تابی نکن. 5 ماه و دو هفته دیگه می یای پیشم.منتظرتم عزیزم.

                                        

        niniweblog.com 

  ٥/ ٧/٨٩

 سلام نی نی خوشگل من.خوبی؟امروز که دارم می نویسم تو تقریباً 5 ماهته .هفته پیش بود که با هم رفتیم دکتر.برخلاف انتظارم دکتر گفت واسه تشخیص جنسیت هنوز زوده. اما نی نی ،دکتر صدای قلبتو برام گذاشت تا برای اولین بار وجودتو تو وجودم احساس کنم.الهی نی نی چقدر اون لحظه قشنگ بود.قشنگترین صدای عمرمو می شنیدم اون لحظه. مثل قلب یک گنجشک تند می زد.چه قدر دلم می خواست صداشو ضبط کنم و واسه باباجون بیارم تا اونم مثل من کلی ذوق کنه.حالا انشالا دفعه بعد حتما اینکارو می کنم چون خاله جون می گه از این به بعد هر وقت برم صدای خوشگل قلبتو خواهم شنید.نمیدونم نی نی تنها یه چیزی یه کمی نگرانم کرده و اونم اینه که دکتر ازم پرسید تکونای تورو احساس می کنم یا نه که من هم در جوابش گفتم نه.هر چند هنوز دیر نیست اما خوب هنوزم من چیزی متوجه نمیشم.تورو خدا زودی یه کم تکون بخور تا خیال منم از هر جهت راحت بشه.البته اینو مطمئنم تو هفته های آینده این احساس خوب رو تجربه میکنم.اما تو که می دونی طاقت مامان یه کم کمه .پس زودی شیطونی کن که باباجونم منتظره تکونای توست.راستی یه چیزی رو یادم شد بگم .دکتر وقتی دید من خیلی مشتاقم جنسیت تورو بدونم یه کوچولو سونوگرافی کردو گفت هرچند خیلی واضح نیست اما به دخترا شبیه می زنه. خلاصه که قند تو دلم آب کردن .اون روز با چه ذوق وشوقی رفتم خونه مامان بزرگت.الانم تقریبا سه هفته دیگه باید باز بریم دکتر.یه سری آزمایش هست که باید قبلش انجام بدیم. مامانم که ازخون دادن می ترسه.حتما دفعه بعد دکتر جنسیت تورو تشخیص می ده. هر چند هر چی باشی واسه منو باباجون عزیزی.کوچولوی خوشگل من منتظرتم.تکون یادت نره .یه عالمه بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

 

              niniweblog.com

  ١/٨/٨٩

 سلام نی نی خوشگل من.سلام قشنگم. نی نی جونم دلت می خواد از کجا برات بنویسم؟از الانکه داری تو دلم ورج وورجه می کنی یا از سه روز پیش که باهم رفتیم دکتر؟ بذار اول از تکونات بنویسم از اون روزای اول که یه گوشه میشستم و تمرکز می کردم تا شاید یه خبری بشه.اولاش خیلی تکونای کوچیکی بود.جوری که خودمم شک می کردم .اما کم کم با زیاد شدن تکونا فهمیدم که نه این تکونای نی نی ناقلاست.نمیدونم چرا شبا که مامان می خواد بخوابه یاد شیطونی می یفتی. الان به تکونات عادت کردم و اگه یه شب تکون نخوری نگران می شم وبه باباجون می گم که تکون نخوردی. باباجونم که یکسره دستش رو شکم منه تا تکونای تورو احساس کنه .اما تا دستشو روی شکم من میذاره تو آروم می شی . واقعاً که خیلی ناقلایی. نی نی قشنگم روز تولد امام رضا(ع) ما وقت دکتر داشتیم که اون روز تعطیلی اعلام شد و وقت دکتر ما بهم خورد.حالم حسابی گرفته شد.فرداش که رفتم سر کار با خودم گفتم بعد کارم می رم مطب می شینم تا بهم وقت بده که همینکارو کردم.می خواستم اون روز صدای قلبتو ضبط کنم و واسه باباجون بیارم و از همه مهمتر مشتاق دونستن جنسیت تو بودم.اول که صدای قشنگ قلبتو گذاشت و من موفق شدم ضبطش کنم. بعدم که دکتر شروع کرد به سونوگرافی و همزمان واسه منم توضیح می داد. نی نی جونم پاهاتو که دیدم بقیه رو هم فهمیدم.پسر گلم!!!!!!!!! الهی مامان فدای تو بشه.راستش یه کمی جا خوردم آخه ماه پیش دکتر گفته بود شبیه دختراست اما ایندفعه گفت پسره.خلاصه که همه جای تورو خوب نگاه کرد و گفت همه چیز نی نی خوبه.خلاصه نی نی جون بعد از دکتر با هم رفتیم خونه مامان بزرگ.توی راه به باباجون اس ام اس دارم و خبر پسردار شدنمونو بهش دادم.باورش نمی شد نی نی !!! فکر می کرد اذیتش می کنم.دست آخر طاقت نیاورد و خودش زنگ زد ومنم بهش گفتم دروغ نمی گم.نمی دونی نی نی سراز پا نمیشناخت.داشتم می دیدم که پردر آورده و داره پرواز می کنه. از ته دل می خندید.از همون روزای اول می گفت کاش پسر باشه نی نیمون.خلاصه وقتی موضوع رو به مامان بزرگ و خاله جون گفتم اونا هم مثل من جا خوردن.نمی دونم چرا همه فکر می کردن نی نی خوشگل من دختره. حالا نی نی جونم فقط یه چیز از خدا می خوام و اونم اینه که سالم وسلامت به دنیا بیای.چیزی که تمام مامانای دنیا آرزو می کنن همینه. نی نی قشنگم ،پسر گلم، دوست داریم .دلم می خواد زودی این دوران تموم شه و چشمم به اون چشمای قشنگت خیره بشه.مامانو بیشتر از این منتظر نذار

 

 ١٦/٨/٨٩ آغاز هفت ماهگی 

  سلام پسر خوشگل من .سلام همه کس من.صبح قشنگت بخیر.امروز مامان یه کم دلش گرفته و اومده برات درد ودل کنه.انشالاه که دل تو شاد وخندون باشه.نی نی گلم این روزا مامان یه حسی داره که خودشم نمیدونه از چیه؟انتظار کشیدن برای اومدن تو منو داره دیونه می کنه.دوست دارم زودی بیای واین زندگی یکدست یکنواخت مارو تغییر بدی .همه می گن وقتی نی نی بیاد سرت شلوغ می شه و خیلی اذیت می شی.از بی خوابی هاش گرفته تا کارای خونه ولباس شستن و غذا درست کردن. اما با همه این احوال، با همه اینکه مامان خیلی اهل این حرفا نیست اما مشتاقانه منتظر اومدن تو هستم.امروز نی نی جونم وارد ماه 7 شدیم .یعنی دقیقاً سه ماه دیگه قراره من قشنگترین موجود روی زمینو ببینم.نی نی گلم این روزا مامان یه کمی درد تو دنده ها و پهلوهاش داره به خاطر همین قرار شده که دیگه کار بدازظهرو تعطیل کنه تا هم من و هم نی نی خوشگلم یه کمی استراحت کنن.دوهفته دیگه نی نی کار بدازظهرو تعطیل می کنیم .پس تورو خدا این دو هفته رو تحمل کن قشنگم

  

             niniweblog.com

 

 1/9/89 هفته 28:

 سلام نی نی جونم .الهی مامان قربونت بشه. پسرگلم امروز باهم رفتیم دکتر. خدارو شکر همه چیز خوب بود.دکتر گفت وزن تو حدود 1800 گرمه.آخی نازیییییییییی. مامانی نمی دونی اینقدر باهات حرف دارم که واقعاً نمی دونم از کجا شروع کنم.امروز دوشنبه است و دوروز دیگه عید غدیره.عید تو ،روز تو،چقدر دلم می خواست این روز می بودی چون عید غدیر مهمون داریم عزیزم.کیا؟ مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی جونا و خاله جونو عمه جون مامان و دخترعمه هاش.کلی کار داریم مامانی .آخه وسایلای شما رو هم گرفتیم.هفته پیش با مامان بزرگ و خاله جون رفتیم بازار و کلی واسه شما خرید کردیم.تخت وکمد و لباس وکالسکه وکریر و چیزای دیگه.الان که دارم می نویسم وسایلای شما یعنی همون تخت و کمدتون وسط خونه پهنه و هنوز باباجون وقت نکرده وصلشون کنه.راستی یادم شد بگم که از دیروز کار بدازظهرو تعطیل کردیم و میخوایم با هم حال کنیم.بیایم خونه و استراحت کنیم. کلی با هم باشم.کار صبح رو هم روز در میون کردیم و حسابی بهمون خوش می گذره.چند روز پیش نی نی حسابی مامانو نگران کردی.برای اینکه سه روز تمام تکون نخوردی تو دل مامان.چه قدر حالم گرفته بود پسرم .دیگه این کارو نکن یعنی هرچی می تونی ورجه وورجه کن تا مامانم خیالش راحت باشه.اونقدر فکر وخیال به سرم زد که رفتم دکتر.اما وقتی صدای قشنگ قلبتو شنیدم خیالم راحت شد.نی نی عزیزم نمی دونی چه احساس قشنگیه .تکوناتو می گم. اصلاً قابل وصف نیست.خدا انشالاه به تمام کسایی که نی نی ندارن یه نی نی خوشگل بده تا همه بتونن مثل من به قدرت خدا پی ببرن و این حس قشنگ رو احساس کنن.خدای بزرگ و مهربون واقعاً ازاینکه منو قابل دونستی تا این احساس قشنگو حس کنم ، از اینکه قابل دونستی تا یه مادر بشم از ته قلبم ممنونم.خداجونم خیلی بزرگی.خداجونم خیلی خیلی دوست دارم.

 

               niniweblog.com

 

 

 15/9/89 روز اول از ماه هشتم

 سلام به عزیزترین و قشنگترین موجود روی زمین.سلام به نی نی نازم به پسرگلم .سلام به کسی که هنوز ندیدمش اما حاضر نیستم با تمام دنیا عوضش کنم.خدایا چه حس قشنگیه این حس.خدایا تا قبل از این ، هر کس برام تعریف می کرد نمی فهمیدم اما حالا خودم دارم تجربش میکنم.خدایا چه تجربه شیرینیه این تجربه.خدایا زبونم قاصره توضیح بده ولی خودت می دونی تو دلم چی میگذره.خدایا به خاطر اینکه بهم لیاقت دادی ممنونم.واقعاً نمی دونم چه طوری ممنون باشم.با تمام مشکلات و دردایی که این روزا دارم.اما چه قدر جالبه که واسم شیرینه.با یه تکون نی نی غم و غصه هام یادم می شه ووقتی یادم می یفته که یه نی نی تو دلمه می خوام از خنده بمیرم.خدایا خیــــــلــی بزرگی . پسر قشنگم امروز وارد ماه هشتم شدیم.چیز دیگه ای نمونده همو ملاقات کنیم. 7ماه گذشت چه زود گذشت.7 ماه با هم بودیم.با هم غذا خوردیم ،باهم خیلی جاها رفتیم، باهم نفس کشیدیم،با هم خوابیدیم و باهم بیدار شدیم.چه قدر قشنگ.دو ماه دیگه میای پیشم و من دوست دارم از این لحظه های قشنگ بهترین بهره رو ببرم.کاش می شد این احساسات رو یه جایی یه جوری ثبت و ضبط کرد تا هیچ وقت فراموش نشن.منتظرتم نازنین مامان.به موقع بیا ،سالم و صحیح و سلامت بیا. الهیییییییییییی آمیییییییییییین 

 

              niniweblog.com

 

 

٦/٩/٨٩  هفته ٢٩

 سلام پسر قشنگم .الهی من فدای اون تکونای شما بشم که وقتی فکرشو می کنم می خوام دیونه بشم.وقتی می فهمم این تکونا حاصل یه دست وپای کوچولو تو دلمه یه احساس عجیب بهم دست می ده.الان دقیقاً می دونم سرت کدوم قسمت دل منه. بنابراین میدونم اون قسمتی که بیشتر از همه لگد می زنی پاهاته. الهی من قربون اون انگشتا وپاهای کوچیک بشم که ماشالاه قدرتش زیاده و بعضی شبا مامانو بیدار می کنی.پریروز عید غدیر بود عزیزم. عید تو، پسر گلم و ما مهمون داشتیم.یه کمی خسته شدیم آخه از صبحش کار می کردیم اما گذشت و خوب بود.امروزم اومدم سرکار و قراره ظهر ناهار بریم خونه خاله جون چون آبگوشت دارن و مامان از وقتی شما اومدی عاشق آش وآبگوشت شده.پس پیش به سوی خونه خاله جون.هوراااااااااااااااااا

 

                niniweblog.com

 

٢٧/٩/٨٩ هفته ٣٢

 سلام به پسر قشنگم.سلام به کسی که دیگه زندگی بدون اون برامون معنایی نداره.پسر گلم امروز روز دوازدهم از ماه هشتم و می گذرونیم.روزا دارن پشت سرهم طی می شن و روز دیدار داره نزدیکتر می شه.تقریباً یک ماه وینم دیگه مونده.امروز می خوام از جریان انتخاب اسمت برات بنویسم.نمی دونم چرا با اینکه تقریباً چند ماهی می شه اسمت وقطعی کردیم اما هیچ وقت به اسم صدات نکردم.شاید به خاطری که تصمیم گرفتیم اسمتو سکرت نگه داریم تا لوس نشه.هرچند که مامانت طاقت نیاورد و همه جا رو پر کرد.اما باباجون به قولش وفاکرده. من برای انتخاب اسم از همون روزای اول یک کتاب خریده بودم که توش پراز اسم بود.وقتی رفتیم دکتر و معلوم شد شما پسر گل مامان وبابایی یه روز کتابو آوردم و دادم به باباجون تا اسمهای قشنگ توی کتاب رو انتخاب کنه.البته قبلش من اسمهای مورد علاقمو سبزرنگ کرده بودم.داشتم ظرف می شستم و باباجونم اسمهای قشنگ رو می خوند ومنم یا موافق بودم یا مخالف.بعضی از اسمهایی که من سبز کرده بودم باباجون نمی پسندید و بعضی از اسمهایی که اون می گفت من نمی پسندیدم.یه هو باباجون یه اسمی رو گفت که به دلم نشست. لحن خیلی قشنگی داشت و تابه امروز که دارم می نویسم توی فامیل این اسمو نداریم.سریعاً موافقت خودمو اعلام کردم.چندین بار با اسم فامیلیت تکرارش کردیم و دیدیم که موزونه. خلاصه که اسم پسر قشنگ من انتخاب شد.صدرای من، پسر گلم، انشالاه توهم از اسمت خوشت بیاد.منکه به هرکی گفتم گفتن قشنگه چون به فامیلیت هم میاد.سید صدرا حسینی.قربون پسر سیدم بشم.من و باباجون خیلی خیلی دوست داریم و منتظر لحظه دیدار. فعلاً بای و یه بوس گنده آبدار

 

                niniweblog.com

٧/١٠/٨٩

 صبح بخیر صدرای مامان.خوبی خوشگل مامان؟امروز روز سوت و کوریه .تنهاکسی که اومده سرکار منم و همه همکارام تو هتل رفتن مرخصی. بیکار بودم با خودم گفتم از این چند روز برات بنویسم.از روزی که باهم رفتیم دکتر.1/10/89 دکتر گفت شما در حال چرخشی و داری به اون حالت طبیعی که همه نی نی ها هستن برمی گردی.وای صدرا جون اگه بدونی وقتی رفتم روی وزنه تا دکتر وزنم کنه چشمام داشتن از حدقه درمی اومد.چون در طول یکماه مامان 6 کیلو اضافه کرده بود. حالا واقعاٌ نمی دونم از این 6 کیلو چه قدرش سهم تویه و چقدرش سهم من.خلاصه که همه چی الحمد الله خوب بود و دکتر گفت این دفعه زودتر بریم پیشش تا تعیین وقت زایمان کنه و مشخص بشه که کی قراره من صدرای ناز قشنگمو ببینم.پسر گلم روزها که دارن می رن و ماهم داریم به لحظه دیدار نزدیک می شیم اما یه اضطراب کوچولو هم داره میاد سراغ مامان.یعنی مامانی، من می تونم از پس بزرگ کردن شما بربیام.یعنی می تونم مامان خوبی باشم.؟یعنی میتونم بعد از 10 روز که از خونه مامان بزرگ می یایم خونه خودمون شما رو نگه دارم.ترس از اتاق عمل هم یکطرف.صدرای نازم تو برای مامان دعا کن.راستی مامان بزرگ پریشب رفت کربلا و هفته دیگه میاد.حتماً کلی واسمون دعا میکنه.

 

           niniweblog.com

 

٣/١١/٨٩  هفته ٣٧

 سلام عزیزم.سلام پسر گلم.اینقدر هیجان زده ام که واقعاً نمی دونم از کجا شروع کنم.از چی برات بنویسم.ازاولش می نویسم.از روزی که با هم رفتیم دکتر اونم برای آخرین بار.29/10/89 ساعت 5/2 وقت داشتیم .باخاله جون رفتیم تو مطب.خاله جون واسه مامان قرمه سبزی آورده بود چون من سرکار بودم و ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنمون بود.اول رفتیم تو بیمارستان و من غذاهایی که خاله جون آورده بود خوردم اما راستش فکر کنم فقط تو سیر شدی و مامان هنوز گرسنش بود.واسه همین دوباره رفتیم تو رستوران بیمارستان و مامان یه ساندویچ گرفت و خورد.بعد از سیرشدن یادم اومد نماز نخوندم.پس رفتم وضو گرفتم و توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم.وقتی رفتیم تو مطب هنوز خیلی مونده بود تا نوبت ما بشه.ما شماره16 بودیم.بعد از کلی انتظار بالاخره نوبت ما شد و رفتیم پیش دکتر.طبق معمول روی تخت دراز کشیدم و دکتر صداری نازنین قلبتو گذاشت.بعد هم با دستگاه سونوش شما رو نگاه کرد که همون جا هم در حال تکون خوردن بودی و آروم نمی گرفتی.سرتو نشونم داد و قلبتو. دکتر گفت همه چیزنرماله .بعد عکس استخوان پای شما رو آورد و یه کارایی کرد و گفت شما 36 هفته و سه روزته و از هفته بعد می تونیم تاریخ زایمان رو مشخص کنیم.وای که نمی دونی چقدر خوشهال شدم. این روزا باباجون داره امتحانای پایان ترم رو می ده .به خاطر همین سریع تقویممو در آوردم تا با روزای امتحان باباجون تداخل نداشته باشه.راستش خیلی دوست داشتم صبرکنم تا ماه صفر تموم بشه و شما رو به دنیا بیارم اما متاسفانه دکتر اون هفته مسافرت می کرد و من مجبور بودم هفته آخر صفر روز تولد شمارو انتخاب کنم و با توجه به اینکه باباجون روز یازدهم امتحان نداشت بنابراین تاریخ تولد شما،روز دیدار منو صدرای ناز من،قشنگترین روز دنیا، روز پایان انتظارها بعد از نه ما شد 11/11/89. نمی دونی با چه ذوق و شوقی برگه پذیرش بیمارستانو از خانم دکتر گرفتم .آخه 12 روزبعدش قرار بود صدرای ناز قشنگمو ملاقات کنم .باباجونتم خیلی هیجان زده شده و خلاصه حسابی منتظر روز دیداریم.راستی دیشب رفتم خونه خاله جون و موهامو فر کردم تا وقتی اومدی پیشم مامانت خوشگل باشه. یعنی اون لحظه ای که منو می بینی باخودت چی فکر می کنی؟دوست دارم بدونم اون لحظه توی اون سر کوچولوی شما چی می گذره.منکه دارم برای اون لحظه می میرم و حتی طاقت مدت بیهوشی رو ندارم.یعنی کاش بیهوش نبودم تا زود زود شمارو ببینم و بگیرم تو بغلم و شیرت بدم.وای خدای من چه لحظه های شیرینی. پسرگلم ،توی تمام لحظه های عمرم شکرگذار خدا بودم و تا آخر عمرم خواهم بود.خدای مهربون و بزرگ ،من توی این 9 ماه یه چیزایی رو فهمیدم که اگرحامله نبودم نمی فهمیدم.به بزرگیت بیشتر وبیشتر پی بردم و لذت بردم از تمام لحظه های بارداریم.پس خدایا با تمام وجودم فریاد می زنم ممنونم ممنونم ممنونم.امیدوارم بتونم جواب این همه خوبی که در حق من کردی بدم و لیاقتمو اثبات کنم.لیاقت مادر بودن. خدایا خودت خوب می دونی که فقط یه چیز ازت می خوام و اونم اینه که پسرم صحیح و سالم به دنیا بیاد.خدایا مشکلات و سختی هارو از جلوی پامون بردار و به من و باباش صبر وشکیبایی بده تا بتونیم از این عهده بزرگ بربیایم.خدایا بهمون اعتماد و فکر بده تا بتونیم بچه خوبی تربیت کنیم. پسر خوبم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم و بهت قول می دم این آخرین باری نباشه که برات مینویسم.دوست دارم. شاید باورت نشه ازاینکه این دوران قشنگ به پایان می رسه همونطور که خوشهالم یه جورایی هم ناراحتم.با لحظه لحظه هاش انس گرفتم.دوران قشنگ اولین بارداری.تکونای شما تو دلمو تا آخر عمرم فراموش نمی کنم. چقدر قشنگن.تو جزئی از وجود من شدی و من بدون تو هیچم.کاش بازم میتونستم ازاین تجربه های قشنگ برات تعریف کنم، اما همه می گن دیدار خیلی قشنگتره.پس منتظرتیم پسرم.لحظه دیدار نزدیکه. بوس بوس بوس

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

المیرا
23 خرداد 90 16:52
سلام مامان خوشگلو عجول پس چرا بقیه اشو ننوشتی مامانی آخه ما مشتاقیم تا درباره تولد صدرا کوچولو بدونیم.