صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

صدرا همه زندگی من

خاطره روز زایمان

1390/2/11 16:31
نویسنده : مامان آتی
1,962 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگم.سلام به روی ماهت.بالاخره من و تو بهم رسیدیم و من اون صورت قشنگتو دیدم.آره پسرم تو به دنیا اومدی .واقعاً زبونم بند اومده.نمی دونم از کجا برات بنویسم.بذاراز همون صبح روز یازدهم بنویسم.صبح نماز که بیدار شدم دیگه نخوابیدم.هرچندکه تو طول شبم نخوابیده بودم .نمازمو خوندمو و سعی کردم کارامو بکنم. تقریباً ساعتهای 7 بود که باباجونو بیدار کردم.واقعاً دلم می خواست بدونم چه احساسی داره از اینکه به زودی پدر می شه.اما من متوجه احساساتش نمی شدم.فقط منو دلداری میداد تا نترسم.کم کم حاضر شدیم و من دوربین فیلم برداری رو آوردم تا برای آخرین بار با شما ازتو دلم خداحافظی کنم.خلاصه که باباجون یه کمی فیلم گرفت و منو از زیر قرآن رد کرد و راهی شدیم.اول رفتیم اداره بیمه تا اگه بتونیم از بیمه استفاده کنیم که متاسفانه نشد.بعد هم رفتیم دنبال مامان بزرگ.مامان بزرگ دوباره اززیر قرآن ردمون کرد و راهی بیمارستان شدیم.هر چی به بیمارستان نزدیکتر می شدیم بیشتر و بیشتر ترس وجودمو می گرفت.به بیمارستان که رسیدیم رفتیم پذیرش.هیچ کار خاصی لازم نبود.بهم گفتن برم قسمت زایشگاه.از مامان بزرگ و باباجون خداحافظی کردم و راهی شدم.لباسای مخصوص اتاق عملو پوشیدمو رو یک تخت دراز کشیدم.یه دستگاه بهم وصل کردن که نوار قلب شما رو نشون می داد و صداشو پخش می کرد.تقریباٌ بعد از نیم ساعت بهم گفتن آماده بشم برای اتاق عمل.تصمیم گرفتم نترسم.روی ویلچر نشستم و با پرستار رفتیم تو یه سالن بزرگ که توش پر بود از اتاقای عمل.خانم دکتر علوی رو دیدم که اومد دستاشو شست و لباس مخصوص پوشید .اونوقت منو صدا زدن که به اتاق عمل برم.اولین بار بود که اتاق عملو می دیدم.دلم می خواست فضولی کنم همه جا رو خوب ببینم اما مهلت نمی دادن.روی تخت دراز کشیدم .بهم سرم وصل کردن و دکتر بیهوشی اومد.بیهوش شدنم خودش تجربه خیلی جالبی بود .فکر کردم مردم.بدنم یه هو سرد شد و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی به هوش آمدم فقط درد داشتم .چه قدر بد بود پسر گلم.نمی دونی چه زجری کشیدم.بدتر از همه اینکه یه نفر اومد رحممو اینقدر فشار داد تا باقیمانده های کثیفی بیرون بیاد .اونجا من فقط جیغ می کشیدم.هر چی می خواستم چشمامو باز کنم تا اطرافمو ببینم نمیتونستم.تا این که منو به بخش بردن.وقتی می خواستن از روی برانکادر بذارنم روی تخت مردمو زنده شدم. بهم سرم وصل کردن و لباسامو عوض کردن.اونوقت مامان بزرگ وخاله جونو دیدم که اومدن تو.هردوشون گریه می کردن.از خاله جون پرسیدم باباجونت کجاست که اونم زنگ زد به باباجون تا بیاد.وقتی باباجون اومد میخواستن شما رو بیارن تو اتاق.وای پسرم لحظه قشنگی بود لحظه ای که نه ماه انتظارشو کشیده بودم.اول دادنت به باباجون و ازش مشتلق گرفتن بعدم دادنت تو بغل من.اونجا فقط گریه می کردم با اینکه خیلی درد داشتم و خدا رو شکر کردم که تو سالمی. و یه بار دیگه به قدرت خدا پی بردم که چه طوری این قدر سریع مهر فرزند رو تو دل مادر پدر می ندازه که حاضرن براش بمیرن.خلاصه یه ماما اومد شمارو داد تو بغلم تا شیر بخوری.الهی قربون توبشم که خیلی قشنگ سینه مامانو گرفتی و شیر خوردی.دیگه از خدا هیچی نمی خواستم.واقعاٌباورم نمی شد شما تو دل من بودی.یه نی نی تو دل من با قد 50 سانتی متر و وزن 3400 گرم.واقعاٌ جالب بود.اونشب خیلی ها اومدن ملاقاتمون .از جمله دایی جونا و بابابزرگ.بابا جون شب رو تا ساعت 4 صبح با ما بود.اما واقعاً خستگی از سروروش می بارید.تازه صبح هم امتحان داشت و باید به دانشگاه می رفت.خلاصه صبح شدو کم کم باید آماده می شدیم بریم خونه.از روی تخت بلند شدم و یه کمی به خودم و کارام رسیدم.انواع مختلف مشاورو ماما اومدن تو اتاق و واسمون صحبت کردن.از روش شیردهی تا تغذیه بعداز زایمان.یه دکتر متخصص نوزادان اومد و شمارو لخت کردو حسابی معاینه کرد و گفت نی نی سالمی دارین فقط محبت می خواد وشیر مادر که من هردوشو تقدیم تو کردم عزیزم.یه نفر دیگه هم اومد واکسنای شما رو تزریق کرد.دیگه تقریبا ظهر شده بود .باباجون از دانشگاه اومده بود بیمارستان برای تسویه حساب.خلاصه وقتی می خواستم طول سالن بیمارستان و تا ماشین طی کنم خیلی درد داشتم.وقتی تو ماشین نشستم خاله جون شمارو داد تو بغل من.به باباجون گفتم تا جایی که می تونه یواش بره تا مبادا توی دست اندازها بیفتیم و جیغ من هوا بشه.بالاخره به خونه رسیدیم.مامان بزرگ برامون اسپند دود کرد و تو قدم به این دنیای بزرگ گذاشتی .شب اولی که خوابیدیم خاله جون هم بود و چون شیرمن کم بود دوسه باری شمارو شیر داد که واقعاً ازش ممنونم.

الان که دارم این تجربه رو برات می نویسم دوشنبه18/11/89 دقیقاً یک هفته از حضور شما می گذره و خدا روشکر همه چی روبه راهه.صبح با مامان بزرگ و باباجون رفتیم پیش دکترتون.همون که تو بیمارستانم شمارو معاینه کرده بود .وقتی شما رو وزن کرد همون 3400 گرم بودی و با توجه به اینکه بچه ها هفته های اول وزن کم می کنن گفت خیلی خوبه و من تونستم خیلی خوب از عهده شیر دادن به شما بربیام .خدارو هزار مرتبه شکر.هروقت از سرخیال راحت نگاهت می کنم خدارو به خاطر همه چی شکر میکنم .اونوقته که اشکام می ریزن.اصلاً نمی تونم در برابر این همه لطف خدا آروم بمونم.پسر قشنگم تو اومدی و زندگی مارو زیرو رو کردی.اصلا باورم نمی شه تو دل من بودی .چقدر دلم برای اون لحظه ها تنگ می شه که تو دلم تکون میخوردی.با اینکه هفت روز از زندگی شما می گذره اما هنوزم بند ناف شما خشک نشده و باید برای حمام رفتن تا افتادن بند ناف شما صبر کنیم.وقتی بریم حمام به امید خدا می ریم خونه خودمون.می دونم که دست تنها بودن خیلی سخته اما راه رفتنی رو باید رفت و باید بالاخره یه روزی بریم خونه خودمون و روال عادی زندگی رو ازسر بگیریم و این بود خاطره روز به دنیا آمدن شما.اینجا می خوام از خاله جونو و مامان بزرگت یه تشکر حسابی بکنم و دستشونو از همین جا می بوسم.از خواهر عزیزم ممنونم که برام حکم همه کسمو داره .اونقدر مدیونشم که نمی دونم چه طوری می تونم جبران زحمتاشو بکنم.همیشه راهنما و کمک حالم بود.واز مامان عزیزتر از جونم که توتمام اون دوهفته که ما اونجا بودیم زحمت ماروکشید.خواهر عزیزم ،مامان گلم دوستون دارم به اندازه تمام دنیا.امیدوارم همیشه سالم وتندرست باشین و امیدوارم یه روز بتونم خوبیهاتونو جبران کنم.پسر عزیزم بعد از تمام این حرفا فقط می خوام یه چیزی رو بدونی و اونم اینه که اینقدر دوست دارم که حاضرم برات بمیرم.حاضرم خودم جون بدم اما اشکای شمارو نبینم. واینکه این تجربه شیرین بهترین و به یاد موندنی ترین تجربه عمرم بود و خواهد بود. و آخر سر باز هم از خدای خوبم ممنونم .به خاطر اینکه این تجربه رو برام شیرین تموم کرد.وقتی به دوران بارداریم فکر می کنم چشمام از اشک پر میشه.خدا جونم ممنونم.خدا جونم فرزندم رو سالم و صالح  قرار بده.خدای مهربون هیچ چیز اضافه ای نمی خوام و نخواستم جزسلامتی.خداجونم تورو به خاطر سلامتی  اونایی که من دوسشون دارم شکر.

 

.عزیزدلمی مامان

قربونت برم با اون جورابا و بلوز صورتی .مامان عاشق رنگ صورتیه

یک روزگی پسرم در بیمارستان

عزیزم این دستبند سبزو مامان بزرگ از کربلا آورده و متبرکش کرده.انشالاه همیشه سالم وسرزنده باشی

 

در خواب ناز

قربونت بشم که توخواب اینقدر معصومی.هر وقت نگات میکنم چشمام از اشک پرمیشه.

خواب ناز

قربون اون دستای کوچولوت .چه قدر قشنگ خوابیدی مامانی

 

دست یک  فرشته

 

 

 

پسرم کم کم داره واسه خودش مردی میشه ها

چشم سیاه مامان

 

تخت پسرم

نمیدونی واسه انتخاب تخت وکمدت چه قدر راه رفتم مامانی با اون شکم قلنبه

 کمد پسری

 

 

 

  

سه ماهگی فرشته من

عزیزم این جدیدترین عکسیه که ازت گرفتم .آخه امروز وارد ماه چهارم از زندگیت شدی.تولدت مبارک.

 niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

 پسر گلم این روزا خیلی خیلی شیطون شدی .موقع شیر خوردن خیلی مامانو اذیت میکنی .اگر شیر خوردنت هم مثل برنامه خوابت درست شه دیگه مشکلی نداریم.دیروزکه  بردمت بهداشت ماماهه گفت دیگه بهت شیر خشک ندم.منم دوروزه که ندادم.اما خیی گریه کردی چون گرسنت بود.اما باید طاقت بیارم تا پسر گلم شیر مامانشو بخوره.پسرم  زودی خوب شو.

در ضمن خیلی شیرین شدی مامانی .روز به روزکه میگذره کارای جدید یاد می گیری و منو باباجونو دیوونه.تازگیا یاد گرفتی لباستو با دستت میدی بالا.همیشه لباست بالاست.منم روت پتو میندازم.اما اونم میدی بالا و باهاش بازی میکنی.دلم میخواد اونقدر فشارت بدم که دوتاییمون یکی بشیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)